بهم گفتن چند سال پیش اولای بهار به دنیا اومدم،

یادم نیست، پس نه رد میکنم نه تایید.

مدرسه محور بیشتر چیزاییه که از بچگی یادمه و یچیز مهم از اون دوران اینه که ما همدیگه رو با فامیل صدا می کردیم،

ماجرا اونجا جالب میشه که فامیل من امیدوار بود و سال‌ها “امیدوار” صدام میکردن،

نمی‌دونم چقدر به تأثیر کلمات باور دارید ولی من واقعا امیدوار شدم،

امیدوار به چی؟ به همه چی! کلا امیدوار بودم همیشه.

امیدواریی که خیلی آسیب‌ها هم برام داشت و بعضی جاها به خوش خیالی، اهمال کاری یا تنبلی هم تبدیل شد،

ولی بازم بزرگترین نعمت زندگی من بود چرا که هیچوقت، هیچی توی زندگی نتونست چندان اذیتم کنه، هیچوقت درد مداوم نداشتم،

مشکلات و نگرانی های مداوم نداشتم و البته به این دلیل، دردا و گرفتاریای لحظه‌ای شدیدتر از معمول آزارم میدن و به سرعت هم از بین میرن.

حرف به کجا رفت! خلاصه که من امیدوارم – مهدیشون البته.

زندگیم ماجرا زیاد داشته که بعضیاشونو کم کم توی دسته بندی “خاطره بازی” می‌نویسم.

شماهم اگر حرفی با من داشتید بنویسید، حتما میخونم و اگر جوابی داشته باشمو مسیری برای پاسخ گذاشته باشید پاسخ میدم.